۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

30 اریبهشت 91

نمی دونم من توقعم از زندگی خیلی زیاده یا اون توقعش زیاد از حده و من دارم کمتر از حد انتظارش ظاهر میشم! هر چی که هست الان نمی تونیم با هم کنار بیایم. دیگه داره به یه قانون تبدیل میشه تو زندگیم که هر چی بیشتر تلاش می کنم، نتیجه ی افتضاح تری میگیرم. بدشانسیم که قبلا یه حدی داشت، اونم مثکه الان که به ما رسیده حدشو برداشتن، نامحدود شده!

اه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

جشن قهرمانی

Real Madrid_La Liga Championship_2011-2012

خب رئالم که قهرمان شد و دیشبم جشن قهرمانی بود و مام که در پوست خود نمی گنجیم.
امید است در فصل آتی شاهد حداقل 3 جشن قهرمانی باشیم :دی

پ.ن: خودم می دونم که این عکس یه مقدار بزرگه و از کادر زده بیرون، کوچکش می کردم دیگه چیزی دیده نمیشد! 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

22 اردیبهشت 91

جمعه بعد از ظهرا همیشه بدن. ولی بعضیاشون بدترن! امروزم یکی از همین «بدتر»است!
یه حجم انبوهی تمرین و پروژه ی رو اعصاب دارم که خسته شدم از دستشون و حوصله شون رو ندارم.
داداشم اینا بعد حدود 2 ماه امشب دارن برمی گردن فرانسه. این بار خوشحالم که دارن برمی گردن، چون که دیگه زندگیشون اونجاست و این دو ماه هم همه ش به حالت مسافر زندگی کردن اینجا. از یه طرفم ناراحتم خب، چون دوباره به اینکه امیرو زود به زود ببینم عادت کردم و ترک عادت هم بالطبع موجب مرضه!
کلی جاهای «هیجان انگیز» هست که مامانم اینا دنبال فرصتن که برن ولی این فرصتا رو من می گیرم همیشه. چون من هم می خوام برم باهاشون و هر وقتم که اونا وقت دارن، من درگیرم. همین آخر هفته نمونه ش!
لپ تاپمم که این هفته ترکیده بود و دوباره ویندوز نصب کردم روش، امروز یه رفتار ناهنجار از خودش بروز داد و منم مثل آدمی بودم که خدایی نکرده واسه یه عزیزش یه اتفاق بد افتاده!! 
بعد تازه یه چیز دیگه ام هست. فردا روز مادره و من هیچ حرکتی نکردم برای بزرگداشت این روز! فرزند بی خاصیت بی احساس یعنی من!
خلاصه امروز از اون جمعه ها بود که من دلم تفریح می خواست ولی نمی تونستم تفریح کنم. چون همه ش درس داشتم، درس، درس، درس... . خفه شدیم با این درس!