۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

22 اردیبهشت 91

جمعه بعد از ظهرا همیشه بدن. ولی بعضیاشون بدترن! امروزم یکی از همین «بدتر»است!
یه حجم انبوهی تمرین و پروژه ی رو اعصاب دارم که خسته شدم از دستشون و حوصله شون رو ندارم.
داداشم اینا بعد حدود 2 ماه امشب دارن برمی گردن فرانسه. این بار خوشحالم که دارن برمی گردن، چون که دیگه زندگیشون اونجاست و این دو ماه هم همه ش به حالت مسافر زندگی کردن اینجا. از یه طرفم ناراحتم خب، چون دوباره به اینکه امیرو زود به زود ببینم عادت کردم و ترک عادت هم بالطبع موجب مرضه!
کلی جاهای «هیجان انگیز» هست که مامانم اینا دنبال فرصتن که برن ولی این فرصتا رو من می گیرم همیشه. چون من هم می خوام برم باهاشون و هر وقتم که اونا وقت دارن، من درگیرم. همین آخر هفته نمونه ش!
لپ تاپمم که این هفته ترکیده بود و دوباره ویندوز نصب کردم روش، امروز یه رفتار ناهنجار از خودش بروز داد و منم مثل آدمی بودم که خدایی نکرده واسه یه عزیزش یه اتفاق بد افتاده!! 
بعد تازه یه چیز دیگه ام هست. فردا روز مادره و من هیچ حرکتی نکردم برای بزرگداشت این روز! فرزند بی خاصیت بی احساس یعنی من!
خلاصه امروز از اون جمعه ها بود که من دلم تفریح می خواست ولی نمی تونستم تفریح کنم. چون همه ش درس داشتم، درس، درس، درس... . خفه شدیم با این درس! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر