میدونین، آدما تا وقتی هستن آدم قدرشونو نمیدونه، فکرشو نمیکنه که از این لحظه به لحظهی دیگه، ممکنه دیگه نباشن.
چند ساعت پیش خبر دادن که عموی بابام فوت کرده. همیشه شاید سالی یه بار، اونم روز اول عید میرفتیم خونهشون و میدیدیمش، ولی حقش بود که حالا که مریض بود بیشتر بهش سر میزدیم. ولی اینکارو نکردیم، کوتاهی کردیم. کی فکر میکردیم که دو هفته پیش که خونه دخترش دیدیمش، دیگه دفعه آخری باشه که میبینیمش؟! حالا فقط دارم حسرت روزایی رو میخورم که میرفتیم خونهشون، یه نیم ساعت یا سه ربع میشِستیم و هی تو دلمونم میگفتیم «خب، بسه دیگه، پاشیم بریم». یا وقتایی که به هر بهونهای زنگ میزد خونهمون حال ما و کلی از دور و بریامونو میپرسید و چون تند حرف میزد من نمیفهمیدم دقیقا چی میگه و حدسی جواب میدادم. قدر ندونستم. حیف! کلا «بود» آدما رو حس نمیکنم، ولی وقتی دیگه نیستن، جای خالیشونو خوب حس میکنم. لعنت به من! حقمه همهش با پشیمونی و حسرت زندگی کنم، حقمه.
خدا همهی رفتگان رو بیامرزه