۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

۱ اردیبهشت ۹۰

می‌دونین، آدما تا وقتی هستن آدم قدرشونو نمی‌دونه، فکرشو نمی‌کنه که از این لحظه به لحظه‌ی دیگه، ممکنه دیگه نباشن. 
چند ساعت پیش خبر دادن که عموی بابام فوت کرده. همیشه شاید سالی یه بار، اونم روز اول عید می‌رفتیم خونه‌شون و می‌دیدیمش، ولی حقش بود که حالا که مریض بود بیشتر بهش سر می‌زدیم. ولی این‌کارو نکردیم، کوتاهی کردیم. کی فکر می‌کردیم که دو هفته پیش که خونه دخترش دیدیمش، دیگه دفعه آخری باشه که می‌بینیمش؟! حالا فقط دارم حسرت روزایی رو می‌خورم که می‌رفتیم خونه‌شون، یه نیم ساعت یا سه ربع می‌شِستیم و هی تو دلمونم می‌گفتیم «خب، بسه دیگه، پاشیم بریم». یا وقتایی که به هر بهونه‌ای زنگ می‌زد خونه‌مون حال ما و کلی از دور و بریامونو می‌پرسید و چون تند حرف می‌زد من نمی‌فهمیدم دقیقا چی میگه و حدسی جواب می‌دادم. قدر ندونستم. حیف! کلا «بود» آدما رو حس نمی‌کنم، ولی وقتی دیگه نیستن، جای خالی‌شونو خوب حس می‌کنم. لعنت به من! حقمه همه‌ش با پشیمونی و حسرت زندگی کنم، حقمه.

خدا همه‌ی رفتگان رو بیامرزه 

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

دنیای این روزای من-۲

  1. عموی بابام آدم خیلی جالبیه. تقریبا میشه گفت که دیتابیس کل فامیله. آدم خیلی خوبی هم هست. نه اهل غیبته، نه توقع زیادی از کسی داره و نه هیچ خصلت زشت دیگه‌ای. برنامه‌ی هر سالمون اینه که روز اول عید میریم خونه‌شون و یه ۲۵ تومنی عیدی می‌گیریم. اما امسال حال عموی بابام خوب نبود. یه مدته که مریض شده؛ پارکینسون گرفته و چند روزیم هست که علایم آلزایمر در رفتارش دیده شده. یه بار که روز اول عید دیدیمش حالش بهتر بود ولی دیروز که دوباره دیدیمش حالش بدتر شده‌ بود. آدمی که تا میشستی کنارش حال تا ۶ لا فامیلا رو می‌پرسید دیروز مات بود. اصلا نمی‌فهمید ما چی می‌گیم. چند وقت یه بار هم یه چیزی می‌گفت که ما نمی‌فهمیدیم. ناراحت شدم خیلی. دیدن ذره ذره تحلیل رفتن قوای یه آدم خیلی اذیتم می‌کنه. خدا ایشالا که عمر طولانی بده به همه‌ی بزرگترا و همین‌طور عموی بابام. شاید علایق و سلایق ما دیگه خیلی فاصله گرفته باشه با نسل اونا و خیلی حرف مشترکی نداشته باشیم وقتی میشینیم کنار دستشون، ولی، به قول مامانم، مثل نخ تسبیح می‌مونن؛ وقتی هستن همه‌ی خانواده دور هم جمعن و همه با هم خوبن و اینا!