۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

گیلان

آخیش... بالاخره پروژه دی ای هم تموم شد! حالا می تونم یه کم نفس راحت بکشم و (با کلی تاخیر) بگم که هفته پیش با بچه های دانشکده رفته بودیم گیلان! علی رغم همۀ ایرادایی که داشت و غرایی که زده شد (می دونم باورش سخته ولی خداییش من یک کلمه ام غر نزدم!) خیلی خوش گذشت. یعنی از اون تجربه هایی بود که دوست دارم هی تکرار شه!
صبح پنجشنبه(6 اسفند) راه افتادیم. 2 تا اتوبوس بودیم. یه بنز قدیمی که پسرا توش بودن و یه ولووی کمتر قدیمی که ماها توش بودیم. ظاهرا این اتوبوس ما مجهزتر بود ولی از منظر کیف حلال(!!) اون اتوبوس، با رانندۀ پایش (پایه اش) موسوم به دی جی سیفی (یک شاهد عینی از دی جی سیفی می گوید!(بند 2))، شرایط مطلوب تری داشت (البته فقط راه رفت و برگشت رو پسرا تو اون اتوبوس بودن و در بقیۀ اوقات جاها عوض شد). این رانندۀ ما و کمکش یه مقدار اعصاب نداشتن! تو 5 دقیقه بیشتر از 2 بار می گفتی آقا برو ترک (Track) بعد، یهو تقی خاموش می کرد ضبطو! بعد سیستم اینجوری بود که میزان شور و شعف ناشی از پخش یک آهنگ از یه حدی که بالاتر می رفت آهنگ عوض می شد!!
واسه ناهار دم دریاچۀ سد منجیل توقف کردیم. خوب بود ولی چیزی واسه تعریف کردن نداشت! فقط اینکه کلی عکس گرفتیم اونجا!
نزدیکای غروب بود که بالاخره رسیدیم رشت. بغل ورزشگاه شهید عضدی رشت یه خوابگاهی بود، ما اونجا اقامت گزیدیم(!!). از اتوبوس که پیاده شدم فورا افتخار هم اتاق شدن با دوستان هم دوره ای رو کسب کردم که از اون تجربه هاییه که یه بارش واسه هر آدمی کافیه (حتی زیادشم هست)!!
قرار بود سر راه بریم قزوین یه بازدید علمی انجام بدیم که هم وقتمون تلف شه، هم انرژی مون! ولی خدا رو صدها هزار مرتبه شکر بازدید پیچید و هم وقتمون قلمبه شد و هم انرژی مون!! به خاطر همین همگی (65 نفر حدودا) پیاده راه افتادیم تو خیابون! هی رفتیم و رفتیم تا آخر رسیدیم به "پارک شهر" رشت. اونجا یه کم راه رفتیم و آخرم یه دونه (یه دونه یعنی یه ماشین!) از این گشتای نیرو انتظامی اومد گیر داد و تن این مسئولای اردو رو لرزوند کلی! بعدشم برگشتیم خوابگاه (خونه، هتل، هر چی!) و یه شامی تو رستورانش خوردیم که به مفت هم نمی ارزید حتی!
فردا صبحش زود بیدار شدیم و با تاخیر راه افتادیم سمت ماسوله. صبحانه ام تو اتوبوس خوردیم؛ کیک با شیر سرد! معدم (معده ام) بدبخت کپ کرده بود انقد که این شیره سرد بود!!
یه 2-3 ساعتی تو ماسوله بودیم. دفعه اول بود می رفتم. خیلی خوشم اومد!
بعد ماسوله رفتیم بندر انزلی. اونجام تا حالا نرفته بودم. کلی جرثقیل زرد بود و یه تعدادی کشتی. منظرۀ باحالی داشت. قایقم سوار شدم. حال کردم ولی خوب یخ زدم عوضش! با 4ایا سوار شدم. خیلی آدمای جالبی بودن.
اون شب ماها رسما هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم. حتی حرف هم می زدیم با هم از پایین(مسئولای اون هتله) هی پیغام می دادن که ساکت باشین طبقه بالاییاتون فردا مسابقه دارن باید استراحت کنن!!! انقد تذکر دادن که آخر مجبور شدیم همش 3-4 دست مافیا بازی کنیم (تازه اونم با کمترین سر و صدای ممکن) بعدش بریم بخوابیم! قرار بود فرداش بریم لاهیجان که پسرا کنسلش کردن!!! یعنی تا ظهر برنامه ای نداشتیم و تو هتل(!) بودیم! صبحش انقد خوابیدم که آخر روم کم شد! تا ظهر یه کم علاف گشتیم بعد رفتیم پارک علم و فناوری رشت! به لطف دکتر صفری یه بازدید 5 دقیقه ای داشتیم از اونجا. تو این بازدید پربار فهمیدم که دکتر صفری خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم آدم پایه ایه!
بعد بازدید علمی(!) رفتیم کباب ترش خوردیم به عنوان ناهار! البته ناهار که چه عرض کنم، ساعت 5 بعد از ظهر بود!!! یعنی یه جورایی شام و ناهارمون یکی شد و به سلامتیتون شام پرید!
بعد از ناهار(!) رفتیم سمت چمخاله. رسیدیم اونجا ساعت 7 بود. یعنی تاریک تاریک بود آسمون. رای گیری کردیم، قرار شد تا 9 باشیم اونجا. اولش به نظر خیلی طولانی میومد، چون هم تاریک بود و هیچ جا دیده نمی شد، هم هوا یه مقدار سرد بود و هیچ کاری نمی شد کرد کلا. ولی خیلی زود ساعت 9 شد و 2 ساعت خیلی خوبی هم بود.
یکشنبه صبح ساعت 10:30-11 حرکت کردیم به سمت تهران. ساعت 4:30 اینا بود فکر کنم، که رسیدیم به دانشگاه! رفتیم تو لابی و عکسای آخرم گرفتیم و دیگه رسما اردو تموم شد :(

پ.ن1: ببخشید که مثل انشای مدرسه شد!
پ.ن2: از مزایای این سفر این بود که به خیلی پایه بودن دکتر صفری پی بردم، با کلی آدم جدید آشنا شدم و با کلی آدمی که قبلا می شناختمشون بیشتر آشنا شدم!!!!!

۳ نظر:

  1. 1) یاد انشای " اردوی خود را چگونه گذرانده اید ؟" افتادم . :-"
    قضیه لاهیجان رو پسرا کنسل نکردن. مشکل اینجا بود که اونا باید حتما بایدیه مکان علمی میبردن تا اردو اسم علمی-تفریحی پیدا کنه. و پروسه فکس یکی از اساتید به پارک علم و فناوری گیلان و.. سایر موارد طول کشید. وگرنه ماها هم بیدار بودیم و بچه ها با دکتر 52 تا برگ اینا بازی میکردن. :-" ( :-؟؟ )
    در ضمن خیلی جا داره تا دکتر صفری رو بشناسین. از خیلیا بیشتر انژی داشت. (منظورم با اون پسرای 7ای که به صندلی اتوبوس میخ شده بودند..)

    پاسخحذف
  2. بابا حداقل یه تعارف می زدید!!!نمی شد دیگه، بخوای وارد جزئیات بشی به ناچار نوشتت میشه مثل انشای "اردوی خود را چگونه گذراندید؟"!
    در مورد لاهیجان هم با روایت دیگه ای شنیده بودیم!

    پاسخحذف
  3. در واقع باید بگم که هنوز حقیقت دکتر صفری رو درک نکردید!!!
    آن را که خبر شد.... نمیدونم چی شد ... خلاصه این که یه بلایی سرش میاد!

    پاسخحذف