- عموی بابام آدم خیلی جالبیه. تقریبا میشه گفت که دیتابیس کل فامیله. آدم خیلی خوبی هم هست. نه اهل غیبته، نه توقع زیادی از کسی داره و نه هیچ خصلت زشت دیگهای. برنامهی هر سالمون اینه که روز اول عید میریم خونهشون و یه ۲۵ تومنی عیدی میگیریم. اما امسال حال عموی بابام خوب نبود. یه مدته که مریض شده؛ پارکینسون گرفته و چند روزیم هست که علایم آلزایمر در رفتارش دیده شده. یه بار که روز اول عید دیدیمش حالش بهتر بود ولی دیروز که دوباره دیدیمش حالش بدتر شده بود. آدمی که تا میشستی کنارش حال تا ۶ لا فامیلا رو میپرسید دیروز مات بود. اصلا نمیفهمید ما چی میگیم. چند وقت یه بار هم یه چیزی میگفت که ما نمیفهمیدیم. ناراحت شدم خیلی. دیدن ذره ذره تحلیل رفتن قوای یه آدم خیلی اذیتم میکنه. خدا ایشالا که عمر طولانی بده به همهی بزرگترا و همینطور عموی بابام. شاید علایق و سلایق ما دیگه خیلی فاصله گرفته باشه با نسل اونا و خیلی حرف مشترکی نداشته باشیم وقتی میشینیم کنار دستشون، ولی، به قول مامانم، مثل نخ تسبیح میمونن؛ وقتی هستن همهی خانواده دور هم جمعن و همه با هم خوبن و اینا!
- دیروز ۱۲ فروردین بود. روزی که میگن ۹۸.۲ درصد مردم ایران رأی دادن که شکل حکومتشون «جمهوری اسلامی» باشه. اینجوری که پدر و مادرای ما اعتراف میکنن اون موقع اصلا نمیدونستن این شکل حکومت یعنی چی دقیقا. ولی چیزی که هست اینه که همهشون برای بهتر شدن اوضاع مملکتشون رفتن رأی مثبت دادن. چه میدونستن که ۳۲ بعد کلی آدم حسابی که عمرشونو پای انقلاب گذاشتن تو زندان روزگار میگذرونن! چه میدونستن هدف یه عده آدمِ چی هر وسیلهای رو توجیه میکنه؛ حتی ریختن خون آدما رو.دیروز از دم اوین رد شدم. از کنار یه دری که تا حالا ندیدهبودم. اون دری بود که واسه ملاقات زندانیا باید برن دمش. کف کردم از وسعت اوین. کلا از اون طرفا که رد میشم حال عصب بهم دست میده. نه که خیلی آدم همنوعدوستی باشم، فقط خیلی ساده خودمو میذارم جای یکی از اونایی که الان اون تو هستن؛ بالطبع حالم خیلی گرفته میشه!
- چهارشنبه هفته پیش پدر مهندس موسوی فوت کرد. پنجشنبه تشییع جنازهش بود که یه مشت لباس شخصی و مأمور امنیتی ِ چی مراسم رو به هم زدن و نذاشتن مردم جنازه رو تشییع کنن. کل بهشت زهرا رو هم گرفته بودن که نکنه یه وقت کسی بره قطعهی ۹ و در مراسم خاکسپاری شرکت کنه. تنها چیزی که الان بهش فکر میکنم اینه که دارم تو مملکتی زندگی میکنم که عوامل حکومتش بیشرفی رو در حق ملت تموم کردن و بالتبع حس خشم و نفرت کل وجودمو فرا میگیره.
- از ۱۳ فروردین بدم میاد. صرفنظر از اینکه فرداش هنوز تعطیله یا نه، ازش بدم میاد چون آخرین روز تعطیلات رسمی عیده.اصلا دلم نمیخواد فردا برم دانشگاه. یه هفته (چه بسا بیشتر؛ یه ماه) خیلی پر استرس رو در پیش دارم و نمیخوام شروع بشه! اینکه کلی از درسایی رو که اصولا باید تو عید میخوندمشون نخوندم استرسمو بیشتر میکنه.الان ساعت ۱۱:۴۵ دقیقهی شبه و من دارم دق میکنم از اینکه تعطیلات تموم شد :(
فعلا همین!
۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه
دنیای این روزای من-۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر