اون سالی که داشتم میرفتم پیشدانشگاهی، قبل از شروع کلاسا یه دو هفتهای استراحت داشتیم؛ یعنی از زمان تموم شدن امتحانای پایانترم تا شروع کلاسای پیش دانشگاهی. تو اون دو هفته یه حس خیلی افتضاحی داشتم. حس میکردم که روزای خوب دارن تموم میشن و دارم وارد یه دورهی خیلی سخت و طاقتفرسا میشم که دیگه نفسم نمیتونم بکشم توش و میترسیدم که وسطاش کم بیارم. به خاطر همین حس بد همش میخواستم تو اون دو هفته خودمو خفه کنم از هر کار تفریحیای که به ذهنم میرسید و آخرم با یه روحیهی داغون وارد پیشدانشگاهی شدم. انگار که مثلا میخوام بمیرم تو این دوره!
حالا بعد ۴ سال همون حس افتضاح دوباره اومده سراغم. با این تفاوت که اون موقع کلی آدم میدونستن که تو پیشدانشگاهی هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته و به هر حال دلداری میدادن ولی الان هیچ کی نمیدونه تابستونی که من در پیش دارم قراره چهجوری باشه. الان دیگه واقعا فکر میکنم میخوام تموم بشم تو این تابستون. اصلا یه حال بدی دارم. حس میکنم لقمه گندهتر از دهنم ورداشتم؛ یه جایی دارم میرم واسه کارآموزی که ۱۰ روز دیگه دورهشون شروع میشه و تو این ۱۰ روز کلی چیز خیلی جدید دادن که باید یاد بگیرم به عنوان پیشنیاز دوره! و این در حالیه که کلی تمرین و پروژه دارم که تا هفته دیگه باید انجامشون بدم. قشنگ دارم کم میارم. مخم داره میترکه!
پ.ن: وقتی این حس رو دارم، حتی سفر رفتن یه دوست هم میتونه حالمو خرابتر کنه! شاید به نظر مسخره بیاد ولی اینجوریاست دیگه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر