۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

من برگشتم و خدا رو شکر اتفاقی هم واسمون نیفتاد. ولی...
من از خیابون طالقانی، جلوی سفارت آمریکا، به سمت مفتح اومدیم و بعدشم مفتح رو اومدیم بالا به سمت هفت تیر. توی شیرودی پر نیرو بود. هر کی از ننش(ننه اش) قهر کرده بود اومده بود لباس پلنگی پوشیده بود وایساده بود تا مردمو بزنه. حروم خورای بی شرف


تا حالا صحنۀ دستگیری کسی رو ندیده بودم، ولی امروز 3 تا پسر جوونو دیدم که گرفته بودنشون. دلم آتیش گرفت. داشت گریم می گرفت. ای کاش می تونستم همون موقع یه کاری بکنم بلکه نبرنشون. خدا لعنتشون کنه

به هفت تیر که رسیدیم چند دقیقه صبر کردیم که تصمیم بگیریم مفتحو بریم بالا یا بریم سمت ولیعصر. آخر رفتیم سمت ولیعصر. همین جوری که می رفتی احساس می کردی که مردمی که ساکت کنار خیابون وایسادن سبزن ولی خوب جمعیت پخش بودن. وقتی یکی شروع می کرد شعار دادن، یهو چنان صدایی بلند می شد که باورنکردنی بود. بسیجیا خون جلو چششونو گرفته بود. سبزا یه 100 متر می رفتن جلو، اینا یهو وحشی می شدن حمله می کردن. با این موتور گنده هاشون لای جمعیت اونچنان گاز می دادن که اصلا انگار نه انگار که آدم داره راه می ره وسط خیابون.
پسره 8-9 ساله، داد می زنه :"موسوی، کروبی، دیکتاتور واقعی" :))
آخه یکی نیست بهش بگه کوچولو شما اصلا می دونی "دیکتاتور" یعنی چی؟؟
به هر حال ما رسیدیم به میدون. اومدیم ضلع بالای میدون. مردم وایساده بودن. این گاردا رو داشتن با ماشین می بردنشون، ملت یک "هو"یی می کردن که آدم کیف می کرد. یه کم شعار دادیم و همین جوری می رفتیم بالا، که یهو باز اینا وحشی شدن حمله کردن به مردم. دیگه رسیده بودیم به اتوبوس. دو تا از این دختر بسیجیا وایساده بودن، ما گفتیم دارن مردمو می زنن، این دوتا برگشتن می گن :"کی داره کی رو می زنه؟؟" !!! تو دلم گفتم احمقا، کورین، نمی بینین دقیقا کی داره کی رو می زنه؟ مثلا من با دستبند سبزم می رم گاردیا رو می زنم!!! :)) وقتی تو کلۀ آدم به جای مغز چیزای دیگه ست همین میشه دیگه.
سوار اتوبوس که شدیم همه سبز بودن به جز این دو تا دخترا. یه دختره بود با باتوم زده بودن تو سرش ، سرش شکسته بود. بعد این دو تا احمقا می گفتن خوب نمیومد تو خیابون!!! یعنی آدم انقد وقیح باشه خیلی حرفه ها!
ما که کلی بحث می کردیم و تبادل نظر، این دو تا هم همش پچ پچ می کردن. یه جا اومدن وارد بحث ما شدن، جفتشون سرخ شده بودن، اصلا نمی تونستن حرف بزنن. یه جورایی هار شدن یهو!!

امروز اگرچه نذاشتن سبزا جمع بشن، ولی بالاخره ما خودمون هم دیگه رو دیدیم و مطمئنم همه مثل من کلی انرژی گرفتن، کلی امیدوارتر شدن.
یه پیروزی بزرگ دیگه هم این بود که اینا بدجوری ترسیده بودن. به قول یه دختره، خس و خاشاک که ترس نداره آخه :))
خدایا کلی مرسی. انقد الان انرژی دارم و انقد خوشحالم که دارم بال در میارم. مامانم میگه الان دیگه مثل روزای اول نمی برن کهریزک و اینا (!!!)، فقط یه چند روز یه کم می زننشون و ولشون می کنن. امیدوازم همین جوری باشه که مامانم می گه. امیدوارم اتفاقی واسه اونایی که گرفتنشون نیفته و زودتر آزاد شن.
خدایا خودت کمک کن. خودت حق این مردمو از این ظالما بگیر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر